تا سن پطرزبورگ



پیر شدم. اینو به شدت در وجودم احساس می کنم. اولین بار زمانی حسش کردم که دلم دیگه یه اپارتمان نمی خواست. دلم یه خونه ده متری با یه حیاط بیست متری می خواست! دلم حیاط می خواست با یه درخت بزرگ مثل همون که جلوی در خونه قبلیمون بود. سمی رفته بود دم در خونه قبلی. می گفت خونمون ناراحت بود. می گفت درختت خیلی پیر و خسته بود. توی شیش ماه گذشته ده بار هم از خونه بیرون نرفتم. مثل پیرزن های توی فیلم های معناگرا شدم. فقط دلم یه حیاط می خواد با یه درخت بزرگ. دلم می خواد خیلی چیزهای دیگه که توی قلبمه رو بنویسم اما نمی تونم، نمی شه. لامصب نمیشه! سالی که گذشت برای من از جهت شخصی سال خیلی بدی بود. سراسر تنهایی، سراسر بیهودگی، سراسر خسران! بوی گند گرفتم از این همه انجماد، از این همه ناتوانی، از این همه تنهایی و از این همه. پیر شدم در سکوت و کسی نفهمید. مردم اون بیرون دارن زندگی می کنند. مفیدند. موثرند. کسی منتظرشونه. کسی دوستشون داره. کسی نگرانشونه. من اما در سکوت پیر شدم و کسی نفهمید.

با این حال خواستم برای همه شمایی که نمی شناسمتون و اینجا رو می خونید بگم که دوستتون دارم و براتون سال خوبی رو آرزو می کنم.



یه قابلمه برای فروش گذاشتم توی سایت دیوار. توی عنوان نوشتم: قابلمه تک تفلون در حد نو! خب قاعدتا وقتی اون لغت "در حد" رو استفاده کردم منظورم اینه که این قابلمه دو سه باری استفاده شده. قیمت: پنجاه هزار تومن. حالا آقایی زنگ زده و اصرار داره که قابلمه رو با نصف قیمت بهش بفروشم. امون نمیده من حرف بزنم. توضیح میده که قابلمه رو برای جهیزیه دختری می خواد که خانواده داماد به خاطر جهیزیه نمی برنش! بعد می فرمایند: براش از همین سایت دیوار یه اتو هم خریدیم که کارتن نداشته و رفتم یه کارتن براش پیدا کردم. حتی دیروز یه پتوی صد و خورده  ای رو براش شصت تومن خریدیم!!! یارو همینجوری درباره جمع آوری وسایل حرف می زنه و من قابلمه رو به بیست و پنج تومن می فروشم. شما هم جای من بودید همین قدر کوتاه می اومدید و شایدم کلا قابلمه رو مفت می دادید بره! حالا حرف من یه چیز دیگه ست. اینکه دختره چطوری می تونه با جهیزیه ای که اینجوری فراهم شده زندگی کنه؟! پسره چطوری می تونه با جهیزیه ای که اینجوری فراهم شده ازدواج کنه؟! خانواده داماد وقتی اومدن اون دختره رو برای پسرشون گرفتند آیا نمی دونستند که این دختر توان تهیه جهیزیه نداره؟ آیا واقعا نمی شد با هم کار کنند _ حتی کارگری_ و همه چیز رو نو بخرند _حتی کم و جزیی_؟ چرا ما آدمها انقدر گشاد و پرتوقع شدیم؟! حالا دختری که جهیزیه نداره و زندگیش در این حده اگه اتو نداشته باشه می میره؟! بابا این خدمه ساختمون ما یه پسره حدودا سی سالست که انقدر کارش خوبه و سرش شلوغه حتی یکساعت وقت خالی نداره. این یعنی درسته که وضع مملکت خیلی خرابه و گوشت کیلویی صد تومن شده اما باید قبول کنیم خیلی از ما بلد نیستیم زندگی کنیم. بلد نیستیم از صفر شروع کنیم. بلد نیستیم مدیریت کنیم. بلد نیستیم بخدا!!


چقدر منتظر بودم تا چهارراه استانبول بیاد کلوپ تا ببینمش. با چه هیجانی رفتم و نسخه اصل رو خریدم چون فکر می کردم فیلم خوبی باشه اما مزخرف در مزخرف بود! آقای کیایی داری چیکار می کنی داداش؟ چقدر این بازیگرها رو تو نقش تکراری خودشون تکرار می کنی چقدر؟ آخه چقدر؟! وا بده بابا!!! 


آقا بگذارید خیلی صریح و  رک و راست اعتراف کنم که بنده روشنفکر نیستم! اصلا همه شما روشنفکرها خوب و من سنتی و عقب افتاده. از موصوف شدن به چنین صفاتی اصلا هم ناراحت نمیشم وقتی پای "همجنسگرایی" در میون باشه! یعنی چی؟! بله می دونم که از خیلی قدیم این جور روابط بوده و حتی در اصول فقهی برای همه شرایط و حالاتش اسم هم در نظر گرفته شده. منتهی این مساله در کت من فرو نمیره!! فی الوافق به این نتیجه رسیدم که از این نوع روابط چندشم می شه! پسره با یه پسره دیگه دست تو دست عکس گذاشتند و نوشتن به امید روزی که ازدواجمون ثبت بشه! میخوام نشه! میخوام صد سال سیاه نشه! میخوام نرسی به اون روز! همون بابات اسم تو رو ثبت کرد تو شناسنامه بسه کاش همون شبم خواب می موند!!!! بله اولش عرض کردم که بنده روشنفکر نیستم.


دوستم گمون می کنه دنیای توییتر منو خوشحال کرده و من تونستم بالاخره اون فضای مورد علاقه ام برای بحث و دعوا رو پیدا کنم. البته شاید واقعا اوایل اینطور بود. از کشف اون همه آدم با اون همه تفکرات مختلف لذت می بردم اما کم کم مثل بقیه فضاها منو رو به افسردگی کشوند! توییتر پر از آدم های کوچیکتر از من بود که سرشار از خلاقیت بودند. آدمهایی که تفکر داشتند. فکر می کردند و توی کمترین کاراکتر و فضای موجود، بهترین و صریح ترین افکار رو منتقل می کردند. پر از  آدمهایی که عکاس و خبرنگار حرفه ای بودند. آدمهایی که زبان انگلیسی شون عالی بود. آدمهایی که فوق العاده پولدار بودند و یه جور خاصی بودند!! کلا من اون وسط زیادی معمولی هستم. انقدر معمولی که از خودم تهوع می گیرم. انقدر بدون مسیر، بدون هدف، انقدر سردرگم. راستش رو بخوام بگم اینه که این روزها از خودم راضی نیستم و کاری هم از دستم ساخته نیست!


آدمها بالاخره یک روز دوباره بر میگردند. روزی که خیلی خسته اند. روزی که جز این خستگی متوالی، خالی از هر حسی هستند. آدمها یک روز به جاهای امن گذشته بر می گردند. به جایی که احساس امنیت کنند. خودشون باشند. بی هیچ نقش اضافه ای. برمی گردند تا حرفهای نگفته شون رو بنویسند. برمی گردند شاید به هوای روزهای خوشی که گذشت. اصلا همین برگشتن خیلی خوبه حالا به هر دلیل. امروز دیگه همه ماها می دونیم که وسعت دنیای مجازی و تنوعش و جذابیتش و همه محاسنش نمی تونه جای وبلاگ رو بگیره!


گفته بودم نوشتن خیلی چیزها برام خیلی سخته، دقیقا خیلی چیزها که یکیش امشب اتفاق افتاد. خواهرم و شوهرش امشب رفته بودند خرید. یک جعبه شیرینی، یک سطل ماست محلی و یک سطل هم شیر محلی خریده بودند و اونها رو روی صندلی عقب ماشین گذاشته و شام اومدند خونه ما. خونه جدید ما در محله نسبتا خوب شهرمون محسوب میشه و خیلی نزدیک به خیابون اصلیه و در اون ساعت شب خلوت هم نیست. ساعت ده و نیم خواهرم اینا خداحافظی کردند که به خونه شون برگردند. هنوز چند دقیقه ای از رفتنشون نگذشته بود که زنگ رو زدن و گفتند ماشینشون رو زده. بینوا فقط جعبه شیرینی و ماست رو برده بود و سطل شیر روی صندلی واژگون شده بود. خواهرم حدس می زد که شوهرش یادش رفته در ماشین رو قفل کنه و ما همگی معتقد بودیم کسی که سطل آشغال بزرگ سر خیابون رو می گرده احتمالا به صورت شانسی در ماشینو چک کرده و وقتی باز بوده فقط اون دو تا چیز رو برده. مامان کمی در تاریکی کوچه پیش رفته و دیده سطل ماست هم که گویا درش شل بوده از دست طرف افتاده کف کوچه. تا همین جا شما ببینید چقدر داستان غم انگیزه. ببینید چقدر درد در این ماجرا هست. ببینید که چه بهتی به انسان دست میده وقتی فردی ساعت، فلش،عینک دودی، کیف آچارها، قفل فرمون باز کنار صندلی و خیلی چیزهای دیگه رو رها کنه و جعبه شیرینی و سطل ماست رو برداره. اما اون چیزی که برای من سخته درباره اش حرف بزنم و منو در حد مرگ عصبانی و متاسف کرده، رفتار شوهر خواهرمه که علی رغم اعتراض شدید خواهرم به پلیس زنگ زد تا پلیس بیاد و در جریان این سرقت!!!!!! قرار بگیره! اجازه بدید دیگه سکوت کنم و برم بمیرم!


*شاید یه عده این سوال براشون ایجاد بشه که خب واقعا چه اشکالی داره یه سرقت به پلیس گزارش بشه؟ پلیس که نمیره دنبال یه جعبه شیرینی و اصلا مگه بیکارند که برای چنین چیزی وقت بذارند؟! که در جواب این عزیزان باید بگم اصولا پلیس قدرت اینو داره که وقتی یه رو دستگیر می کنه و ازش خوشش نمیاد تمام پرونده های بی سرانجام رو گردنش بندازه و براش سالها حبس در نظر بگیره!!


این روزها دارم فرندز رو می بینم. شاید این فقط سریال باشه با یه سری داستان های فانتزی اما من مطمینم همه اونهایی که یه بار این سریال رو دیدن دلشون می خواسته اون موقعیت (زندگی با پنج تا دوست خوب) رو تجربه کنند. یا شاید در لحظه ای خودشون رو به یکی از اونها نزدیک دیدند یا حتی در قلبشون یکی از اونها رو دوست داشتند. می بینید ما کمترین چیزها رو هم هیچوقت نداشتیم. همیشه در جایی زندگی کردیم که از ترس قضاوت شدن حتی تخیل هم نکردیم. از ترس آینده مبهم مستقل نشدیم و نتونستیم تصمیم بگیریم آیا واقعا دلمون می خواد از رابطه مون بچه داشته باشیم بدون ادامه رابطه یا نه؟ همیشه یه طناب ضخیم نامریی پامون رو بسته  و همیشه یکی بوده که باید بهش می گفتیم چه غلطی می خوایم بکنیم! بهمن ماه شده و خرس گنده پشت این وبلاگ داره به سی و نه سالگی میرسه بدون اینکه قادر باشه تنهایی از یه پله بالا بره و دلش بچه می خواد! سال دیگه چهل ساله میشم و هیچ غلط خاصی در زندگی نکردم و هیچ هدف و رویایی هم ندارم. تنهام و در لیست شماره های تلفنم کسی رو ندارم که دلش بخواد ناله بشنوه و اینجا تنها جاییه که می تونم ناله کنم. خدایا شکرت!


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها